سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کتاب نه ده

سال ها پیش که مثل تو جوان بودم . می گفتنند : خوب می نویسی ، قلم شیوایی داری و نوشته هایت اشکمان را در می آورد امّا مدتهاست که ننوشتم . در این دهکده جهانی که جز زمینی ها و لایی کش های متوهم بی عار چیزی ندیدم . انگیزه ای برای نوشتن نداشتم اما تو ای سالار ای عصاره ی خون و غیرت ای شاهد. ای حسین پسر اکبر.. زهرای اطهر ( س ) ام ابیها بود. تو هم اب ابیه شدی هم به سن سال. هم به مقدار خون دل خوردن. من که در لحظه لحظه سال هشتاد و اشک اشک ریختم و حضرت ماه را دعا کردم و ظهور خورشید را از خداوند تمنا کردم و تنها دل خوشی ام و خنکا ی دل سوخته ام خواندن روزانه ی ستون روز خند وطن امروز بود .  با خواندن کتاب نه ده تو جانی دوباره گرفتم . نیرویی تازه در روح و تن خسته ام احساس کردم . هیچوقت نفهمیدم چرا در این سی سال شرکتم در راهپیمایی های حکومتی ساندیس گیرم نمیاد و به کور دلانی که به عشق ساندیس بودن محکومم می کردند مظلو مانه می گفتم به خدا چنین چیزی وجود ندارد اما الان با افتخار می گویم که ساندیس گرفتم و نی آن را توی چشم خیلی ها فرو کردم . مدت هاست با شنیدن یاد امام و شهدا ی حاج سعید اشک می ریزم و با دیدن فیلم های رنگ و رو رفته ی جبهه آه می کشم . میپنداشتم که آن جوان های دهه ی 60 تمام شدند و کو به کو دنبال نشانی از آن ها می گشتم . بالاخره اثری از آن ها را یافتم شیران جوانی که هنوز بصیرت دارند . خدا یا تو را سپاس که روزنه امیدم را به نور گشودی . برادرم حسین آقا من نه مادر و نه خواهر شهیدم ولی بند بند وجودم وصل به نظام مقدسی است که ریشه ی درختش با خون هزاران شهید آبیاری شده . من هم کودکی ام را در میان خون و فریاد سال 57 در خیابان های آزادی و انقلاب جستجو می کنم و نوجوانی ام را با انتظار باز گشت پدر از جبهه . انتظار پیروزی در عملیات ها. انتظار سفید شدن آژیر قرمز. انتظار پخش سخنان امام از تلویزیون و ... گذراندم . سرگرمی ما نوشتن نامه و بسته بندی خشکبار برای عزیزانمان در جبهه های نبرد حق علیه باطل و موسیقی دلنواز و مورد علاقه ی مان نوحه های آهنگران بود و من به این ایامی که گذراندم می بالم چراکه در فضایی نفس کشیدم که امام و شهدا نفس می کشیدند . از رمان های عاشقانه مورد علاقه ام کتاب خانم پروین نوبخت بود که با صادق 18 ساله اش ساعت 6 دریاچه مریوان قرار می گذاشت . و او سالهاست که در قطعه 24 در همسایگی قطعه بابا اکبر تو آرمیده من هم پس از رحلت امام عاشقان. حضرت ماه را به مرجعیتم بر گزیدم قبل از آن که خبرگان ولایتش را بر من واجب نمایند . شاید یکی از نامه های کودکانه ام به جبهه را بابا اکبر تو دریافت کرده باشد . شاید یکدیگر را بشناسیم شاید در روز الست هم پیمان بوده ایم ؟ نمی دانم اما می دانم دل نوشته هایت با دلم آشناست طوری که باورش برایم سخت است واقعا تو آن روزگار را ندیده ای ؟ پس چرا اینقدر با بصیرتی ؟ چرا خواص با آن سن و سال آن روز ها را فراموش کرده اند ؟ امان از جناب آلزایمر روحش شاد !!! من برگ برگ کتاب تو را با وضو می خوانم و گل صلواتم را نثار روح بابا اکبر و هم رزمانش می کنم و به مادر دلاورت این آموخته ی مکتب خانم ام البنین دعای خیر می کنم چرا که در این بد زمانه ی آخر زمان چون تویی را پروریده . نمی دانم چه بگویم اشک چشم مجالم نمی دهد و قلم قاصر از بیان احساسم است . همین کافی است که فریاد کنم : من به کتاب تو بی وضو دست نمی زنم . به امید روزی که متولی واقعی بیت الله بر رکن یمانی تکیه زند و انا المهدی(عج) سر دهد و دست خورشید و ماه در دست یکدیگر قرار گیرد . به امید آن روز . اللهم عجل لولیک الفرج.اللهم احفظ مولانا امام خامنه ای .